چيست ؟ تو نمی‏فهمی . بهمنيار می‏گفت : خير ، مطلب از همين قرار است .
بوعلی خواست عملا به او نشان بدهد . در يك زمستانی كه با يكديگر در
مسافرت بودند و برف زيادی آمده بود ، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان‏
می‏گفت ، بوعلی بيدار بود ، بهمنيار را صدا كرد : بهمنيار ! بله ! بلند
شو . چه كار داری ؟ خيلی تشنه‏ام ، اين كاسه را از آن كوزه آب كن بده كه‏
من رفع تشنگی بكنم . در آن زمان وسائلی مثل بخاری و شوفاژ كه نبوده .
رفته بود يك ساعت زير لحاف ، در آن هوای سرد خودش را گرم كرده بود .
حالا از اين بستر گرم چه جور بيرون بيايد . شروع كرد استدلال كردن كه استاد
! خودتان طبيب هستيد ، از همه بهتر می‏دانيد ، معده وقتی كه در حال‏
التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد ، يكمرتبه سرد می‏شود ، ممكن است‏
مريض بشويد ، خدای ناخواسته ناراحت بشويد . گفت من طبيبم تو شاگرد منی‏
، من تشنه‏ام برای من آب بياور . باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه‏
آوردن كه آخر صحيح نيست ، درست است كه شما استاد هستيد ولی من خير شما
را می‏خواهم . اگر من خير شما را رعايت كنم بهتر از اين است كه امر شما
را اطاعت كنم . ( گفت : آدم تنبل را كه كار بفرمايی نصيحت پدرانه به‏
تو می‏كند ) . شروع كرد از اين نصيحتها كردن . همينكه بوعلی خوب به خودش‏
ثابت كرد كه او بلند شو نيست ، گفت من تشنه نيستم ، خواستم تو را
امتحان بكنم . يادت هست كه به من می‏گفتی چرا ادعای پيغمبری نمی‏كنی ،
مردم می‏پذيرند ؟ من اگر ادعای پيغمبری بكنم ، تو كه شاگرد منی و چندين‏
سال پيش من درس خوانده‏ای حاضر نيستی امر مرا اطاعت كنی ، خودم دارم به‏
تو می‏گويم بلند شو برای من آب بياور ، هزار دليل برای