پيغمبر . وقتی كه میخواهد با پيغمبر حرف بزند ، روی آن چيزهايی كه شنيده
رعب پيغمبر او را میگيرد ، زبانش به لكنت میافتد . پيغمبر ناراحت
میشود : از ديدن من زبانش به لكنت افتاد ؟ ! فورا او را در بغل میگيرد
و میفشارد كه بدنش بدن او را لمس بكند : برادر ! « هون عليك » آسان
بگو ، از چه میترسی ؟ من از آن جبابرهای كه تو خيال كردهای نيستم :
« لست بملك » . من پسر آن زنی هستم كه با دست خودش از پستان بز شير
میدوشيد . من مثل برادر تو هستم ، هر چه میخواهد دل تنگت بگو .
آيا اين وضع ، اين قدرت ، اين نفوذ ، اين توسعه و اين امكانات يك
ذره توانسته است روح پيغمبر را تغيير بدهد ؟ ابدا . عرض كردم كه تنها
پيغمبر چنين نيست ، پيغمبر و علی مقامشان خيلی بالاتر از اين حرفهاست ،
بايد برويم سراغ سلمانها ، ابوذرها ، عمارها ، اويس قرنیها و صدها نفر
امثال اينها .
شيخ انصاری
بياييم جلوتر ، برويم سراغ شيخ انصاريها . میبينيم مردی كه میشود مرجع
كل فی الكل شيعه ، آن روزی كه میميرد با آن ساعتی كه به صورت يك طلبه
فقير دزفولی رفته نجف هيچ فرق نكرده است . وقتی كه میروند خانهاش را
نگاه میكنند میبينند مثل فقيرترين مردم زندگی میكند . يك نفر به او
میگويد آقا تو خيلی هنر میكنی . اينهمه وجوه به دست تو میآيد هيچ دست
به آن نمیزنی . میگويد چه هنری كردهام ؟ میگويند هنر از اين بالاتر !
میگويد : حداكثر كار من