پاورقی : > است ، اما در عين حال برای محسوسات ، وجود خارجی قائل نيست و منشأ احساس را تأثيرات خارجی نمیداند ، و برای اثبات اينكه " احساس " دليل وجود خارجی محسوسات نيست خطاهای حواس را دليل میآورد . بر كلی برای خود تصورات ذهنی وجود حقيقی قائل است و از همين راه وجود نفس را اثبات میكند و میگويد ادراك ، ادراك كننده میخواهد و آن " نفس " است . بركلی چنين وانمود میكند كه منكر وجود اشياء نيست ، لكن میگويد معنای اين جمله كه میگوييم " فلان چيز موجود است " اگر درست دقت شود اين است : " من برای او ادراك وجود میكنم " مثلا اگر بگوييم : زمين هست ، آسمان هست ، كوه هست ، دريا هست و يا آنكه بگوييم : خورشيد نورانی است و جسم دارای بعد است و زمين میچرخد ، همه صحيح است اما اگر حقيقت معنای اين جملهها را بشكافيم اين است : " ما اينطور علم پيدا كردهايم " . پس وجود داشتن يعنی بودن در ادراك شخص ادراك كننده . بركلی میگويد من سوفسطائی نيستم زيرا وجود موجودات را منكر نيستم لكن معنای وجود داشتن را غير آن میدانم كه ديگران خيال میكنند . من میگويم وجود داشتن يعنی بودن در ادراك شخص ادراك كننده . چنانكه گفته شد بركلی منشأ علم را حس میداند لكن منشأ حس را وجود خارجی شی محسوس نمیداند و به وجود نفس كه قوه ادراك كننده است و به وجود خدا قائل است . برای اثبات ذات خدا اينطور استدلال میكند : چون میبينيم صور محسوسات با ترتيب و نظم مخصوص در ذهن ما پيدا میشوند و از بين میروند و اين آمدن و رفتن از اختيار نفس ما خارج است ، مثلا گاهی احساس میكنيم روز است و در آن حال نمیتوانيم شب را احساس كنيم و پس از چند ساعت احساس میكنيم شب است و در آن حال نمیتوانيم روز را احساس كنيم ، و همچنين در ساير مدركات بصری و سمعی و غيره نظام و ترتيب مخصوصی را میيابيم ، پس ، از اينجا میفهميم يك ذات ديگری هست كه اين تصورات را با نظم و >