میگويد در يك سفری كه میرفت دستور داد عمدا بارها را شل ببندند و به
يك درها ی كه میرسند ، آنجا تعمدا صندوق جواهرات را كه معمولا همراه خود
دارند از روی شتر بياندازند كه اين صندوق بشكند و در و مرجان و جواهر
قيمتی بريزد ته دره .
به يغما ملك آستين بر فشاند
|
وز آنجا به تعجيل مركب براند
|
گفت هر كه هر چه برداشت مال خودش . اين را گفت و شلاق زد به اسبش و
خودش رفت .
سواران پی در و مرجان شدند
|
ز سلطان به يغما پريشان شدند
|
يكچنين يغمايی را اعلام كردند ، همه ريختند ته دره كه يك گوهر قيمتی به
دست آورند .
نماند از وشاقان گردن فراز
|
كسی در قفای ملك جز اياز
|
يكوقت نگاه كرد پشت سرش ديد فقط يك نفر مانده و او اياز است ، همه
رفتهاند سراغ نعمت .
بگفتا كه ای سنبلت پيچ پيچ
|
ز يغما چه آوردهای ؟ گفت هيچ
|
من اندر قفای تو میتاختم
|
ز خدمت به نعمت نپرداختم
|
من خدمت را بر نعمت ترجيح دادم . اينجا كه میرسد