فراموش میكند ، اين میگويد كه انسان من جمعی را ، من خودش را فراموش
میكند ، بعد میبيند يك سلسله فضيلتها هست ، خيال میكند خودش منحصر
است به همان خود فردی ، بعد برای اينكه موضوعی برای آن كارهايی كه با من
جمعی انجام میدهد پيدا كند میآيد آن موضوع را در خارج از وجود خودش فرض
میكند و آن ماوراء الطبيعه است . خيلی حرفها از يك نظر منتها در يك
جهت معكوسی شكل عرفانی پيدا میكند :
سالها دل طلب جام جم از ما میكرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا
میكرد
اين هم میگويد آقا اين همان " خود " ت است ، همان من جمعی توست ،
منتها اين را گم كردهای ، چون گم كردهای ، اين را از بيگانه و از بيرون
از خودت جستجو میكنی ، و اين میشود " از خود بيگانگی " ، يعنی انسان
" خود " ش را فراموش میكند ، " غير " را به جای " خود " میگيرد و
آن غير ، [ ماوراء الطبيعه است ] .
حال ، اين شخص در ميان اقوال و آرائی كه نقل كرده است ، اين نظريه را
كه نقل میكند ، ديگر زياد رد نمیكند ، میگويد بله ، البته اين نظر هم
خالی از ايرادها نيست و لهذا پيروان دوركهيم آن را اصلاح كردند ( يعنی
ديگر اصلاح شدهاش هيچ عيبی ندارد ) . تقريبا نظری است كه خود اين شخص
انتخاب میكند ، و از آن يك نتيجه هم میگيرد و آن نتيجه اين است كه
میخواهد بگويد طبق آن نظريهای كه میگفت " منشأ دين جهل است " ناچار
بايد نتيجه اين باشد كه با رفتن جهل دين از بين میرود ( چون با رفتن علت
، معلول
|