و لقد امر علی اللئيم يسبنی |
فمضيت ثمه قلت لا يعنينی |
بازاری و مالك اشتر
داستان مالك اشتر را همه شنيده ايد : اوكه مردی قوی اندام و قوی هيكل بود ازبازار كوفه میگذشت يك بچه بازاری آنجا نشسته بود او را نمیشناخت نوشته اند يك بند قه ای كه نمیدانم چه بوده ، مثلا آشغالی را برداشت پرت كرد به سر و صورت مالك مالك اعتنايی نكرد و رد شد بعد ازاينكه رد شد ، شخصی به آن بازاری گفت : آياشناختی اين كسی كه اين جور به او اهانت كردی ، مسخره اش كردی كه بود ؟ گفت : كه بود ؟ گفت : مالك اشتر امير الجند و سپهسالار علی بن ابی طالب بدنش به لرزه افتاد گفت : قبل ازاينكه درباره من تصميمی بگيرد بروم از او معذرت بخواهم تعقيبش كرد ، ديد رفت داخل مسجد و شروع كرد به نماز خواندن دو ركعت نماز خواند صبر كرد تا نمازش را سلام داد بعد سلام داد و افتاد به التماس كه من همان آدم بی ادب بی تربيتی هستم كه به شما