است و مساله تاكتيك به اصول يعنی به مواد برنامه هرگز جريان ندارد ، به‏
عمل جريان دارد ، يعنی در مقام اجرا قرارداد می‏بنديم كه اين كار را فعلا
تاخير يا جلو بيندازيم . مساله می‏شود مساله اجرا كه مساله ديگری است .
قرآن اين [ اختيار ] را از پيغمبر نگرفته است كه در مقام اجرا يك وقت‏
يك قرارداد صلحی با مشركين امضا كند ، نه در دعوی خودش صلح كند . در
دعوی خود صلح كردن يك مساله است ، در مرحله اجرا صلح كردن يعنی‏
قراردادی امضا كردن مثل صلح حديبيه كه صلحی است كه از جنگ زودتر شخص‏
را به هدفش می‏رساند مساله ديگر . در بحثهای گذشته ( سوره « انا فتحنا
) گفتيم گاهی اوقات است كه در يك شرايط صلح ، انسان به هدف خودش‏
سريعتر و زودتر می‏رسد . پس اين با آن اشتباه نشود . اينها مربوط به دو
آيه گذشته بود .
بعد همان مطلب را تاكيد می‏فرمايد ولی در جهت ديگری : " « و لا تطع
" اطاعت مكن ، سازش نكن ، توافق نكن " « كل حلاف مهين . . . » "
مردمی كه اينچنين هستند . نه صفت برای آنها ذكر می‏كند . اينجا ديگر نظر
به اين مطلب نيست كه موضوع چيست و درباره كيست ، نظر به شخص است :
اصلا قطع نظر از اينكه در امر دين نمی‏شود با كسی تصالح كرد ، با چنين‏
مردمی نبايد تصالح كرد . اينها دچار يك نوع غروری هستند كه تا دماغ‏
اينها به خاك ماليده نشود ، هيچ چيزی آن را چاره نمی‏كند . خيلی تعبير
عجيبی است ! گاهی طرف در شرايطی از غرور است كه راهی جز اينكه دماغش‏
به خاك ماليده شود وجود ندارد ، جز اينكه دماغش به خاك ماليده شود چيز
ديگری او را به هوش و سر عقل نمی‏آورد .
اول خصلتهای اينها را می‏گويد . می‏خواهی با اين مردم توافق كنی ؟ اين‏
مردم حلاف مهين ؟ ببينيد قرآن روی چه خصلتهايی تكيه