در خانه است ؟ يعنی من را می‏خواهد . ديدم وحشت‏زده است . آمدم بيرون ،
گفتم چه خبر است ؟ گفت : قضيه خيلی مهم و بزرگی است . گفتم : غسانيها
حمله كردند ؟ گفت : نه ، از اين هم بزرگتر . وقتی كه همسايه من اين حرف‏
را گفت ، گفتم : حفصه بدبخت شد ، من قبلا به او گفتم اين كار را نكن .
آنگاه من بلند شدم و به مسجد مدينه رفتم ، ديدم كه يك ولوله و غوغايی‏
است و پيغمبر به علامت كراهت آمده در اتاقی كه مثل بالاخانه بود ، و يك‏
غلام سياهی هم دم در اتاق است ، و مردم هم جمع شده‏اند و گريه می‏كنند .
رفتم سراغ حفصه ، ديدم حفصه هم گريه می‏كند . گفتم : پيغمبر شماها را طلاق‏
داده ؟ گفت : من نمی‏دانم ، ولی اينقدر می‏دانم كه پيغمبر از ما اعراض‏
كرده است . ( البته قصه طلاق نبوده ، بعد معلوم شد شايعه دروغ بوده است‏
. ) من رفتم آن بالا و به آن سياه گفتم از پيغمبر اجازه بگير ، می‏خواهم‏
بروم با ايشان صحبت كنم . او رفت داخل و آمد و گفت : گفتم ولی پيغمبر
جوابی نداد . می‏گويد : من برگشتم آمدم در ميان مردم ، مدتی ايستادم ولی‏
تاب نياوردم ، دو مرتبه رفتم و گفتم برای من اجازه بگير . رفت و آمد و
گفت : گفتم ولی پيغمبر سكوت كرد . دفعه سوم هم همين‏طور . آخر مرا صدا
كرد و گفت : بيا . رفتم و با پيغمبر صحبت كردم ، و بعد پرسيدم كه شما
زنها را طلاق داده‏ايد ؟ فرمود : نه ، اين‏جور نيست .
عمر اين داستان را به اينجا مرتبط می‏كند و قضيه " « ان تتوبا الی الله‏
فقد صغت قلوبكما »" را بعد از اينكه قبول می‏كند كه مقصود عايشه و حفصه‏
است ، می‏برد به [ سوی ] اينكه تمام زنهای پيغمبر ايشان را ناراحت كرده‏
بودند به طوری كه عن‏قريب بود كه پيغمبر همه را طلاق