نمی‏شود ، چند تا به كله‏اش زد ، از جا پريد . سوار يك مقدار سيب گنديده‏
و متعفن را كه در آنجا بود به او داد كه قی آور باشد . گفت اين سيبها را
به زور بايد بخوری . هر چه گفت آخر چرا بخورم ؟ گفت بايد بخوری ، با
همان چماق محكم زد توی كله‏اش كه بايد بخوری ، آن سيبها را توی حلقش فرو
كرد . بعد پريد روی اسب خودش و به او گفت راه برو ! گفت آخر مقصودت‏
چيست ؟ كجا بروم ؟ سوابق من و تو چيست ؟ بگو دشمنی تو از كجاست ؟ من‏
با تو چه كرده‏ام ؟ شايد مرا با دشمن خودت اشتباه كرده‏ای . گفت بايد
بدوی . خواست كوتاهی كند ، زد پشت كله‏اش و گفت بدو ! عابر داد می‏كشيد
و گريه می‏كرد اما چاره‏ای نداشت بايد می‏دويد ( مثل اينهايی كه ترياك‏
می‏خورند ، می‏دوند برای اينكه قی بكنند ) . به سرعت او را به سينه اسب‏
انداخت و آنقدر دواند كه حالت استفراغ به او دست داد . نشست استفراغ‏
كرد ، سيبها آمد ، همراهش كرم مرده هم آمد . گفت آه اين چيست ؟ سوار
گفت : راحت شدی . برای همين بود . گفت قضيه از چه قرار است ؟ گفت‏
اصلا من با تو دشمن نبودم . قضيه اين بود كه من از اينجا می‏گذشتم ، ديدم‏
اين كرم رفت توی حلق تو و تو در خواب سنگينی هستی و اگر يك ساعت‏
می‏گذشت تلف می‏شدی . ابتدا موضوع را به تو نگفتم ، ترسيدم وحشت بكنی .
برای اينكه قی بكنی اين سيب گنديده‏ها را به تو خوراندم سپس تو را
دوانيدم . حالا كه قی كردی ما ديگر به تو كاری نداريم ، خداحافظ . عابر
می‏دو يد و پايش را می‏بوسيد نمی‏گذاشت برود ، می‏گفت تو فرشته‏ای ، تو را
خدا فرستاده است ، تو چه آدم خوبی هستی .