بود . عمر در سفری كه به شام میآمد ، به تبعيت از سنت پيغمبر كه هنوز
به هم نخورده بود با يك زی سادهای میآمد . خودش بود و يك مركب كه
ظاهرا شتر بوده ، و غلامش كه به نوبت سوار میشدند . گاهی خودش سوار
میشد غلام پياده بود و گاهی غلام سوار میشد و او پياده بود . مشك آبی
داشتند و يك مقدار نان خشك . معاويه و لشگريانش با جلال بسيار آمدند
بيرون به استقبال خليفه . مردم شام كه هنوز خليفه را نديده و به استقبال
آمده بودند از اينها رد میشدند و گاهی از اينها میپرسيدند از موكب خليفه
چه خبر داريد ؟ اينها هم جوابی نمیدادند ، تا خود معاويه و همراهانش
رسيدند كه آشنا بودند . همينكه عمر چشمش به اينها افتاد كه با آن جلال و
جبروت میآيند ، از مركبش پياده شده ، دامنش را پر از سنگ كرد و پراند
به معاويه و گفت اين چه وضعی است كه درست كردهای ؟ ! ولی معاويه آنقدر
زيرك و زرنگ و حقه باز بود كه بالاخره خليفه را قانع كرد . گفت چون ما
در مجاورت بيزانس هستيم مصلحت اسلام چنين اقتضا میكند . خليفه هم سكوت
كرد .
به اين شكل جلال معنوی را تبديل به همين شوكتهای مادی كردند ، در صورتی
كه قدرت در جلال معنوی است . سر موفقيت مسلمين در قدرت روحی و
معنويشان بود .
« و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم ». مانند آنها نباشيد آنگاه كه شيطان
كارهايشان را در نظر خودشان زيبا جلوهگر ساخت « و قال لا غالب لكم اليوم
من الناس »و به آنها چنين گفت كه شما خيلی صاحب قدرتيد ، هيچ قدرتی
در مقابل شما مقاومت ندارد
|