يا پايش را می‏خاراند . به همين ترتيب افراد ديگری را نيز معالجه كرد تا
يك نيرويی پيدا كرد . وقتی كه نيرو پيدا كرد همه را مجبور به معالجه كرد
. حالا آيا می‏شود گفت كه اين طبيب كار بدی كرد و مردم دلشان آنطور
می‏خواست ؟ ! دلبخواهی كه ملاك نشد ! ممكن است انسانی از روی جهالت‏
دلش بخواهد مريض بشود .
داستان ديگری را ملای رومی نقل می‏كند كه با اين بيت آغاز می‏شود :
عاقلی بر اسب می‏آمد سوار
بر دهان مرده‏ای می‏رفت مار
داستان اين است كه يك آدم عاقل فهميده‏ای سوار بر اسب بود . رسيد به‏
نقطه‏ای كه درختی در آن جا بود و مرد عابری زير سايه اين درخت خوابيده‏
بود ، خيلی هم خسته بود ، همين جور گيج افتاده بود و در حالی كه خور خور
می‏كرد دهانش هم باز مانده بود . اتفاقا مقارن با آمدن اين سوار ، يك‏
كرمی آمده بود گوشه لب اين آدم . يك وقت سوار ديد اين كرم رفت توی‏
دهان اين شخص و او هم همان طور كه گيج خواب بود كرم را بلعيد . سوار ،
آدم واردی بود ، می‏دانست كه اين كرم ، مسموم است و اگر در معده اين‏
شخص باقی بماند او را خواهد كشت . فورا از اسب پياده شد و او را بيدار
كرد . ديد اگر به او بگويد كه اين كرم رفته توی معده‏ات ، ممكن است باور
نكند و اگر هم باور كند ، وحشت كند و خود اين وحشت او را از پا درآورد
. يك چماقی هم دستش بود . ديد راهش منحصر به اين است : او را به زور
از خواب بلند كرد . آن شخص نگاه كرد ديد يك آدم ناشناسی است . گفت :
چه می‏خواهی ؟ گفت : بلند شو ! گفت چه كار با من داری ؟ ديد بلند